لبِ تیـغ | فصـل پنجـم


هَفـت مُقـــدس


  • فصل پنجم:

رهام موبایل سهیلا را برداشت و با گفتن:« میخوام به پرهام زنگ بزنم... » به سهیلا خبر داد.
سهیلا در حالیکه از بوی رنگ تازه ته دلش مالش می رفت و احساس تهوع داشت، با این حال گفت:« قربون دستت بگو سر راهش دو سه تا چوب بامبو هم از گلفروشی بخره !! بالاخره بامبوی طیعی یه چیز دیگه ست!! »
رهام چپ چپ به او نگاهی انداخت و گفت:« آخه این موقع ظهر، توی این ناحیه از شهر که یه دونه گلفروشی هم وجود نداره، توی این فصل سال، داداش بی نوای من بامبو از کجا واسه خانم جور کنه؟! »
سهیلا خنده ی آرامی کرد و جواب داد:« وقتی اوستا تویی، راه و چاه رو هم لابد میدونی دیگه! خودت یه کاریش بکن. ولی بدجور دستت طلا. داشتم توی این اتاق بی ریخت می گندیدم. الان دیگه از صبح تا شب میشینم و با این جک و جونورها اختلاط می کنم ... »

_همینه که مخت فندقی باقی مونده دیگه ... به جای اینکه بشینی دو کلمه درس بخونی تا فرت و فرت صفر نگیری، میخوای با جک و جونورها حرف بزنی؟! »
با اتمام این حرف، سهیلا خودش را روی زمین انداخت و غش غش خندید :« خداییش قیافه ی قشقولی رو دیدی؟! خودش میدونه من از سر لج باهاش نمیرم پای تخته، تند و تند صفر میذاره توی دفتر ...»

_همینه دیگه ... بهت میگم یه چیزی کم داری نگو نه. حالا هم چند لحظه ساکت باش ... اه چرا پرهام گوشی رو بر نمیداره؟!
_لابد سرش به جایی گرمه ...
رهام با تندی جواب داد:« داداش من اهل این حرفها نیست ... »
_اوه ببخشید یادم رفته بود آقا پرهام برادر مریم مقدس تشریف دارن
_حالا یادت بیاد. الو پرهام ...
با شروع گفت و گوی رهام و برادرش، سهیلا که حالا سردردش تشدید شده بود از جا برخاست و به حیاط رفت. درخت نارنج بزرگی که گوشه ی باغچه قرار داشت، در معرض دید بود و شاخه های عریان آن به اعضای خانه و عابرانی که شاخه های سر به فلک کشیده ی آن را از بالای دیوار می دیدند، دهان کجی میکرد. هوا سرد نبود؛ برعکس وزیدن نسیم ملایمی از مشرق، مصادف شد با صدای دست و جیغ و سوت کر کننده ای که از خانه ی همسایه ی بغلی به گوش سهیلا رسید. با کلافگی دستی به ابروان پهن و مشکی اش کشید و سرش را بین دستانش گرفت. هیچ حوصله ی سر وصداهای اغراق آمیز همسایه ی مردم آزارشان را نداشت. روزی نبود که از شر این سر و صداها خلاص شوند. صبح و شب هم نداشت. هرگاه به قول سهیلا عشقشان می کشید صدای سیستم کر کننده شان تا چندین محله دورتر می رفت و همسایگان را آزار می داد. هیچ کس هم حق اعتراض نداشت. سهیلا به خوبی به یاد داشت هنگامیکه یکی از همسایه ها در تهدید خبر کردن پلیس و شکایت بر آمد، به هفته نکشید که از آن محله اسباب کشی کردند و دلیل آن را هم هیچکس تا به آن روز نفهمیده بود. و شاید تنها شاهد صدق این حرف، پسران گردن کلفتی بود که همه روزه به آن خانه رفت و آمد می کردند. سهیلا نفس عمیقی کشید و سعی کرد به آن موضوع نیندیشد. سرگیجه اش بهتر شده بود و چه بسا از بین رفته بود. از جا برخاست و به زیر زمین رفت. خانه ای که او و خواهرش و شوهر و بچه شان در آن زندگی می کردند، یک خانه ی نسبتا کوچک دو خوابه بود. با یک عالمه اسباب و اثاثیه. یکی از اتاق خواب ها متلق به سونیا، دختر بچه ی چهار ساله ی سوگل خواهر سهیلا بود و اتاق دیگری متعلق به سوگل و همسرش که سهیلا و رهام او را " آقا رضا " صدا می کردند .پدر و مادر آن ها سال ها بود که از یکدیگر جدا شده بودند و پس از روی آوردن به مواد مخدر، از آن شهر آواره شده بودند. بعدها به سوگل خبر رسید که پدر معتادش در اثر مصرف بیش از حد، از بین رفته بود. و هنوز کسی عاقبت مادرشان را نمی دانست. سهیلا هر روز با خود می اندیشید:« آیا او زنده است؟! یا مرده ؟! سالم یا بیمار ... معتاد یا ...؟ » اما هیچ گاه به نتیجه ای نمی رسید و عاقبت، دست از پا دراز تر سعی میکرد این افکار را از ذهنش دور کند. منطقی بودن را از رهام آموخته بود؛ اینکه حتی در سخت ترین شرایط هم احساساتش را کنترل کند و یا آز آن ها دست بکشد. همان طور که توانسته بود پدر و مادرش را تا حدودی به دست فراموشی بسپارد و غم و غصه را با روحیه ی خندان و شاد از خود دور کند. درست برعکس رهام! که همیشه سعی می رد خود را در جلد آدمی سخت و نفوذ ناپذیر جلوه دهد. از وجهی از روحیه و اخلاقیات رهام خوشش می آمد و سعی میکرد همچون او باشد. اینکه او دختری خود ساخته و محکم بود. حداقل رهام سعی می کرد نزد دیگران خود را قوی و استوار نشان دهد. این خصوصیت را از پرهام یاد گرفته بود ... و پرهام هم از مادرش!
با ورود سهیلا به اتاق، رهام سرش را از روی پاهایش بلند کرد و لبخند محوی زد. سهیلا در را باز گذاشت تا هوای اتاق تهویه شود. کنار رهام نشست و پرسید:« چی شد؟! »
_ چی می خواستی بشه ... گفت که باید موقعیتش رو جور کنم تا بره از توی زیر زمین اون تلویزیون قراضه رو بدزده و بیاره!
_وا ... من که دلیل این رفتارهای شما دو نفر رو نمیدونم. نا سلامتی نصف اون خونه به نام تو و پرهامه! مگه اینطور نیست؟! تازه داداشت میتونه از این طریق اون پولی که گفتی رو جور کنه ...
رهام با حالتی تهاجمی گفت:« پرهام سوء استفاده گر نیست! کسی هم نیست که به خاطر خونه ای که پارسا و زنش داخل اون زندگی می کنند سرشون منت بذاره. هر چند از هر دوشون خوشش نمیاد ... »
سهیلا شانه ای بالا انداخت و گفت:« والا چی بگم . شما دو تا خواهر و برادری از عجایب زندگی من هستید! »
رهام چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت:« هر کی ندونه با این تفاسیر تو فکر می کنه من و پرهام غول بیابونی هستیم! »
سهیلا با این حرف ریز ریز خندید و بسته ی چیپسی را که با زحمت توانسته بود از جلوی چشمان سونیا دور نگه دارد را باز کرد و آن را بین خودش و رهام قرار داد. رهام کتابش را روی پاهایش قرار داد و همزمان مشغول مطالعه شد. با افکار در همی که داشت، سعی می کرد با درس خواندن به خود و افکارش ثابت کند که آنها نمی توانند هیچ تاثیری در وجودش بگذارند. یا این حال، تنها تا حدودی موفق بود.
سهیلا نگاهش را به صفحه ای که حدود پنج دقیقه بود رهام بدون حرکت به آن زل زده بود معطوف کرد و سپس با خنده گفت:« نگران نباش بابا! یا خودش میاد یا نامه اش ... »
رهام از فکر و خیال خارج شد و با اخم با نمکی گفت:« ایشالا که خبر مرگش بیاد! »
سهیلا غش غش خندید و گفت:« نگفتی به کی فکر می کردی؟! »
_ به بقال سر کوچه ...
_نه بابا کلک پس تو هم؟! می بینم چند روزه پایه خرت و پرت خریدن شدی ... نگو به این بهونه می خواستی یارو رو ببینی !
_سهیلا ببند فکو !
سهیلا خندید. رهام هم! در دل خدا را به خاطر داشتن سهیلا شکر می کرد. بعد از مقداری چرت و پرت گفتن، رهام آماده ی رفتن به کلاس شد. سهیلا هم طبق معمول تشک و رختخوابش را کف اتاق پهن کرد! هوای اتاق بهتر شده بود. دیگر خفه نبود و حالت تهوع به انسان دست نمی داد . سهیلا در همان حال گفت:« راستی، راجع به اون موضوع بیشتر فکر کن! به نظر من تو بی خود همه چیز رو بزرگ می کنی ... »
رهام نفسش را فوت مانند بیرون داد و در حالیکه یقه ی لباسش را مرتب می کرد گفت:« اگه این کار باعث میشه تو دست از سر کچل من برداری، چشم. به روی جفت چشم هام! اما من حتی یک درصد هم امید ندارم که با این روش پارسا راضی بشه ... »
_تو که کلا از زمین و زمان نا امیدی. همین یک بار رو به حرف من گوش کن. مطمئن باش پشیمون نمیشی ... »
رهام سری تکان داد و گفت:« چی بگم ... اگه به نظر تو من میتونم با کلید شدن یه درسا پارسا رو راضی کنم و به این اردو بیام، این کار رو می کنم. هم واسه خاطر روی گل تو. و هم اینکه حداقل جلوی خودم شرمنده نباشم که همه ی راه ها رو امتحان نکردم! »
_آفرین فرزندم. مطمئن باش بهترین تصمیم رو گرفتی. به من میگن سهیلا! مطمئن باش راهکارم به دردت میخوره. حالا هم بجنب تا دیرت نشده ...
رهام به نشانه ی موافقت سری تکان داد و پس از خداحافظی با اهل خانه، راه کانون زبان را در پیش گرفت. پیشنهاد سهیلا به نظر بچه گانه می آمد. اینکه پاپیچ درسا شود که در مسافرت دو نفری او و پارسا همراهی شان کند و درسا هم به خاطر اینکه از شر دختر همسرش خلاص شود، موضوع اردوی مدرسه ی رهام را پیش بکشد تا شاید! پارسا بنا بر خواسته ی همسرش موافقت خود را بارفتن رهام به اردو اعلام کند. در این برهه ی زمانی، تنها آرزو و خواسته ی رهام همین اردوی به نظر ساده بود و تنها امیدش به رضایت پارسا. با خود اندیشید:« چه مکافاتی داریما! واسه رفتن به یه اردوی ساده چه دردسرها که نباید تحمل کنیم! چی میشد من هم مثل بقیه ی بچه ها رضایت پدرم رو با موافقت قلبی داشتم؟! » و مثل همیشه بدون هیچ نتیجه ای افکار و سوالاتش را بی پاسخ گذاشت ...
نفس عمیقی کشید و سپس به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. تنها نیم ساعت فرصت داشت تا خود را به کلاس برساند. به سرعت قدم هایش افزود. آفتاب بی رمق زمستانی به چهره ی شهر لبخند می زد.



<-TagName->
ツ شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,∎ 14:51∎هفت مقدس ...