لبِ تیـغ | فصـل ششـم


هَفـت مُقـــدس


  • فصل ششم

ساعت هفت شب بود. بچه ها سعی داشتند زودتر از دیگری از راهروی تنگ و کوچک زبانکده که چند سالی می شد از خانه ی مسکونی به یک سازمان آموزشی تبدیل شده بود خارج شوند. اما رهام مثل همیشه به آرامی وسایلش را از روی میز برداشت و از ساختمان خارج شد.
جز سهیلا، با کسی صمیمی نبود؛ تقریبا جز او و تا حدودی بغل دستی هایش با کسی جور نمی شد. با این که اخلاق و رفتارش با سهیلا 180 درجه با یکدیگر تفاوت داشت، اما با این حال سالها بود که با یکدیگر صمیمی و یک دل بودند و هیچکدام نمی توانستند شخص دیگری را به جای آن یکی بپذیرند!
رهام نفس عمیقی کشید و عطر بهار را که گویی آن سال زودتر از همیشه فرا رسیده بود را به ریه هایش فرو فرستاد.
با همه ی مشکلاتی که در زندگی داشت، با این حال سعی می کرد همیشه منطقی با مسائل برخورد کند و این را نیز می دانست که مشکلات او در برابر سختی های دنیا، کاهیست در برابر کوه.
به همین خاطر زندگی را دوست داشت؛ سعی می کرد تا آن جا که در توانش است از زندگی دل زده و خسته نشود. اما با این حال گاهی نمی توانست احساسات ضد و نقیضش را پنهان کند و در آن برهه ی زمان، تنها پناهگاهش اتاق دوازده متری کوچکش بود و قاب عکس مادرش. و هر از گاهی هم پرهام.
با این حال تا به آن روز تقریبا کسی ریزش اشک های رهام را ندیده بود. همانگونه که همیشه سعی داشت خود را قوی و محکم نشان دهد، هیچ تمایل به ضعف نشان دادن نداشت. حتی در حضور پرهام یا سهیلا. و حتی قاب عکس مادرش!
با دیدن پرهام که با ژستی منحصر به فرد به درخت گوشه ی محوطه تکیه داده بود و منتظر میان اندک افرادی که در آن جا رفت و آمد می کردند چشم می چرخاند، لبخند محوی کنج لبش نشست و به سرعت قدم هایش افزود. از پشت سر به پرهام نزدیک شد و با شیطنت او را صدا زد:« آقـا پرهام! »
پرهام با شنیدن صدای خواهرش از فکر بیرون آمد و با لبخند به عقب برگشت و در همان حال با لحنی که برای رهام از عسل هم شیرین تر بود، گفت:« خانم شماره نمیدمـا! »
رهام خنده ای کرد و پرسید:« خیلی وقته اومدی؟! »
_آره تقریبا!
رهام سرش را کج کرد و با خنده پرسید:« پری یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟! »
پرهام اخم مصنوعی کرد و صدایش را کمی بالاتر برد:« نه آق رُهام! بگو می شنوم! »
رهام که روی اسمش حساسیت زیادی به خرج می داد با این حرف جیغی زد و گفت:« همش تقصیر توئه که چنین اسم مزخرفی رو واسه ی من انتخاب کردیا! »
پرهام با خنده به سمت او رفت و دستی به سر شانه اش زد:« ابجی کوچولو تو که بی جنبه نبودی؟! »
_صد دفعه گفتم بدم میاد بهم بگی ابجی ...
_آبجی!
رهام با عصبانیتی آمیخته به خنده، به بازوی پرهام کوبید و پرهام ادامه داد:« حالا قرار بود چی بگی؟! »
_یادم رفت به لطف شما ...
پرهام با خنده سرش را تکان داد و گفت:« نشانه های آلزایمره به سلامتی ... »
و دست رهام را کشید و از خیابان رد شدند. رهام گفت:« پری من درس دارم. زودتر باید برم خونه ... »
_درسا خونه نیست ...
_نیست؟!
_نه ...
رهام نگاه پرسشگرش را به صورت پرهام دوخت. ادامه داد:« امروز که رفتم تلویزیون رو بیارم داشت از خونه میرفت بیرون ... »
رهام یکدفعه از جا پرید و با خوشحالی گفت:« تلویزیون رو آوردی؟! مگه نگفتی ... »
پرهام خندید و گفت:« میگم آلزایمر گرفتی نگو نه! آره ... قرار بود با هم بریم اما یکدفعه منصرف شدم. حالا که فکرش رو می کنم می بینم کسی که باید خجالت بکشه اونه نه من! »
_خوبه. حالا تلویزیون کجاست؟! اصلا کار می کنه؟!
پرهام نگاهش را به صورت مشتاق رهام دوخت و با سر انگشت ضربه ای به نوک بینی او زد. خدا می دانست که چقدر این دختر را دوست داشت ... با خنده گفت:« تلویزیون عهد بوق میخوای چطوری کار کنه؟! حتم دارم فقط میشه داخلش مورچه بشماری ... »
رهام با خوشحالی دستانش را به یکدیگر کوفت و از جا پرید:« وای دستت درد نکنه ... همینشم خوبه ... نمیدونی سهیلا چقدر خوشحال میشه ... »
پرهام با انرژی که از دیدار با رهام به دست آورده بود لبخندی زد و دست او را کشید و به سمت دکه ی سمبوسه فروشی برد. به خوبی می داسنت که رهام عاشق سمبوسه است. طبع جنوبی و تند و تیز طلب خواهرش را به خوبی می شناخت! در همان حال خطاب به رهام گفت:« وقتی که رفتی کلاس تلویزیون رو بردم در خونه شون ... آقا رضا خونه نبود به خاطر همین قرار شد که شب بریم و راست و ریستش کنیم ... »
رهام در دل این خصوصیت برادرش را تحسین می کرد ... طولی نکشید که سمبوسه ها نیز حاضر شدند و آن دو دست در دست یکدیگر، راهی محله ی خودشان شدند. گویی هر دو به خوبی می دانستند که جدایی و فراقی طاقت فرسا، نزدیک است ...
در بین راه بنا بر پیشنهاد پرهام، رهام با پارسا تماس گرفت و اعلام کرد که شب را قصد ماندن در خانه ی سهیلا را دارد. پارسا هم که از تمام جوانب مطمئن بود و خانواده ی سهیلا را به خوبی می شناخت، قبول کرد. وگرنه او کسی نبود که به این راحتی اجازه ی آب خوردن را به دخترش بدهد. مردی مقتدر و بلند پرواز. و در عین حال خشن و گاهی مستبد. حرف حرف خودش بود و سخنش یک کلام. همه این را به خوبی می دانستند. با این که در سن کم ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند هم شده بود، در همان حال نیز همسرش را از دست داده بود و این به روحیه ی نه چندان دل چسبش می افزود! رهام خوشحال از حضور دلگرم کننده ی برادرش، با آب و تاب ماجرای ظهر گذشته را برای او تعریف می کرد. از نقاش شدن و جذبه اش در هنگام کار!



<-TagName->
ツ دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,∎ 20:57∎هفت مقدس ...