لبِ تیـغ | فصـل هفتـم


هَفـت مُقـــدس


  • فصل هفتم

_اه اینکه همش برفکه ...
سهیلا نگاه نا امیدی به رهام انداخت که او فورا گفت:« بابا لبت تموم شد اینقدر نخورش ... »
سهیلا بی توجه به حرف رهام تکیه اش را از دیوار برگرفت و به پرهام نزدیک شد. در همان حال با لحنی ملتمس گفت:« آقا پرهـام ... تو رو خدا درست نمیشه؟! »
پرهام سرش را از داخل سیم پیچی های پشت تلویزیون بیرون آورد و نگاه آبی اش را به سهیلا دوخت:« پیچ گوشتی رو آوردید؟! »
سهیلا با دست به صورتش کوبید و گفت:« اوا یادم رفت ... » و بدو بدو از زیر زمین خارج شد. پرهام دوباره سرش را بین خرت و پرت ها فرو برد و رهام با بی خیالی گفت:« بابا یه کف گرگی بهش بزنین درست میشه ... »
پرهام:« کارش از کف گرگی و اینها گذشته. با چکش هم بکوبیم تو سرش باز برفک نشون میده ... »
رهام شانه ای بالا انداخت و دوباره مشغول مطالعه شد. طولی نکشید که سهیلا در حالیکه نفس نفس میزد وارد اتاق شد و پیچ گوشتی را به سمت پرهام گرفت. پرهام زیر لب تشکری کرد و سهیلا گفت:« پیدا نکردم. آقا رضا هم داره دنبالش می گرده اما بعید بدونم پیدا بشه ... »
رهام:« چی ؟! »
_نخود چی ... میخوای ؟!
رهام نگاه چپ چپی به سهیلا کرد و بعد از چند لحظه پرهام سرش را بالا آورد و نگاهی به دو دختر انداخت. سهیلا بی تابانه پرسید:« نشد؟؟! اینقدر دلمون رو صابون زدیم که حالا یه تلویزیون داریم ... »
رهام:« دفعه ی بعد یادت باشه به جای صابون شامپو بزنی شاید اثر کرد! بعدم، دور برت نداره ها ... کرایه شو ازت میگیرم ... فکر کردی! »
سهیلا هیشی گفت و پشت چشمی نازک کرد:
_نه اینکه خیلی هم کار می کنه!
_ از هیچی که بهتره! شاید یه روزی درست شه ...
_کــوووو تا اون روز؟ من توی این اتاق دق می کنم ...
_قربون خدا برم ...
سهیلا با شیطنت گفت:« الهی آمین ... »
پرهام خندید و سری تکان داد. در همان لحظه با به صدا در آمدن گوشی موبایلش نگاهی به صفحه ی آن انداخت و با ببخشیدی به حیاط رفت.
رهام سری تکان داد و گفت:« این درست بشو نیست ... تا جایی که یادم میاد همیشه برفکی بود ... »
سهیلا:« پس مرض داری پیشنهادشو میدی؟! منو بگو که کلی خوشحال شدم ... »
رهام زیر لب گفت :« بدبخت زود باور! »
سهیلا که می دانست رهام از عمد این کار را نکرده بود و به درست شدن تلویزیون امیدوار بود، با این حال گفت:« تو یه روز با اون زبونت ما رو نیش نزنی کارت نمیشه، نه؟!! »
رهام به نشانه ی " نه" سری تکان داد و با لبخندی زیر پوستی به کارش ادامه داد. سهیلا به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت و سپس آهسته گفت:« هنـوزم بوی رنگ میده! تو سردرد نگرفتی؟! »
رهام سرش را تکان داد. بعد از دقایقی پرهام با قیافه ای نه چندان سرحال به اتاق برگشت و دوباره مشغول ور رفتن با جعبه ی پشت تلویزیون شد. رهام به خوبی آشفته بودن برادرش را حس میکرد. رفتارش دقیقا مثل رفتار پارسا بود. هر چند پرهام همیشه سعی داشت اینطور نباشد، اما هیچگاه موفق به عوض کردن ذات خودش نمی شد! مدام چشمانش را باز و بسته می کرد و در کارش کلافه و آشفته به نظر می رسید. رهام منتظر فرصتی بود تا از او در این باره سوال کند. نگاهش آرام آرام از روی صورت درهم پرهام به دستان او رسید و حرکات نامنظمش را دنبال کرد. پرهام با کلافگی از جا برخاست و گفت:« من میرم بالا تا تلویزیون رو چک کنم. شاید فیش ها رو جابجا وارد کردیم ... »
رهام و سهیلا لبخند کجی زدند. رهام با خود اندیشید:« فیش پشت تلویزیون عهد تیرکمون سنگی، با فیش ال سی دی مدل 85 یکیه؟!!! »
کتاب را بست و خطاب به پرهام گفت:« ما هم میایم بالا. بَده حالا که میخوام شبو اینجا اطراق کنم به سوگل و آقا رضا خبر ندم ... »
سهیلا:« خوبه خودتم میدونی ... »
رهام چپ چپ به او نگاهی کرد و هر سه نفر به طبقه ی بالا رفتند. سهیلا یا الله گویان در را باز کرد و آن دو وارد شدند. پرهام آخر از همه وارد خانه شد و در حالیکه در را پشت سرش می بست، هجوم شی گرد و توپ مانندی را به شکمش احساس کرد. با تعجب به سونیا که در شکمش شیرجه رفته بود نگاه می کرد که صدای خنده ی سهیلا مثل بمب در سکوت خانه منفجر شد. لبخندی آرام آرام روی لبان پرهام نشست و خم شد و بازوان طریف و کوچک سونیا را در دست گرفت و او را بغل کرد:
_ سقوط آزاد کردی خلبان؟!
سونیا یکی از دستانش را کنار پیشانی قرار داد و با لحنی که سعی می کرد شبیه لحن صحبت کردن پدرش باشد، گفت:« بله قربان! »
پرهام:« مقصدت کجا بود خلبان؟! »
_زیر زمین قربان!
_چرا خلبان؟!
سونیا با شنیدن این حرف، درست مثل خاله اش که در هنگام هیجان اذیت کردن و شوخی را از یاد می برد، فورا دستانش را با خوشحالی به یکدیگر کوفت و گفت:« عمو، عمو اتاق سهیلا رو دیدی؟! دیدی چقدر خوشکله؟! مثل باغ وحشه! »
پرهام در حالیکه می خندید و سونیا را در بغل گرفته بود وارد هال شد و به همه سلامی مجدد داد. سهیلا با اخمی تصنعی دستانش را به کمر زد و گفت:« سهیلا چیه؟! بگو خاله ... بعدم، تو به اتاق من میگی باغ وحش؟ بزنم نفله ات کنم وروجک؟! »
سونیا لبان غنچه ای کوچکش را برچید که باعث خنده ی همگی شد. سهیلا ادامه داد:« پس با این حساب منم عضو ثابت اون باغ وحشم؛ آره؟! »
سونیا بی درنگ جواب داد:« آره سهیلا تو گنجیشکی. از همون گنجیشک ها که جیک جیک میکنن! » و با خباثت خندید. جیک جیک به نوعی نام مستعار ناظم مدرسه آنها بود. خانم تاجیک که زنی فوق العاده بداخلاق و بی حوصله و جیغ جیغو بود و بچه ها او را "جیک جیک" صدا می زدند. سونیا هم به خوبی می دانست که سهیلا چقدر از این نام متنفر است. به ثانیه نکشید که جعبه ی دستمال کاغذی به سمت سونیا پرت شد که با عقب کشیدن سر او، قوطی جعبه به بینی پرهام برخورد کرد. سوگل هین کشداری کشید و رهام سراسیمه از جا برخاست و خودش را به پرهام رساند. آقا رضا هم با نگرانی در جا نیم خیز شد و نگاه سرزنش بارش را به سهیلا که با چشمان گرد شده از تعجب آن ها را می نگریست دوخت. پرهام هم که بیشتر بخاطر سکوت جمع شوکه شده بود، از بهت در آمد و برای عوض کردن جو با خنده گفت:« نترسید بابا! توی این دماغ اینقدر مشت خورده که این ضربه چیزی محسوب نمیشد! »
سهیلا با خجالت لبش را به دندان گزید و آهسته گفت:« شرمنده آقا پرهام. همش تقصیر این وروجکه ... » و با نگاهش، برای سونیا خط و نشان کشید.
رهام که از بابت کاری نبودن ضربه خیالش آسوده گشته بود، به جای نخستش بازگشت و در همان حال گفت:« تو ناراحت نباش. تلافی شو از سرت در میارم! اگه حالت دماغ پونزده میلیونی داداشم عوش می شد چی؟! »
سوگل گوشه ی چادرش را به لب گرفت و پرسید:« پــونزده میلیون؟! چه خبره ؟! »
سهیلا:« بابا رهام یه خورده بکش پایین تر ... ! »
بشقاب میوه ی رهام در هوا خشک شد. پرهام لبش را به دندان گزید و ریز ریز خندید. رهام با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود، پرسید:« چیو؟! »
سهیلا:« چی چیو؟! »
رهام آهسته و با تشر گفت:« چیو بکشم پایین گیس بریده؟! »
سهیلا که تازه منظور رهام را فهمیده بود لبش را به دندان گرفت و گفت:« نرخ رو !! »
رهام آهانی گفت و آقا رضا پرسید:« نگفتین چرا پونزده میلیون؟! »
رهام فورا در صدد دفاع از بینی برادرش در آمد!
_آخه توی این دوره و زمونه بینی سر بالای بدون عمل کم تر پیدا میشه ... »
_مگه بینی آقا پرهام عمل کرده نیست؟!
رهام با نیمچه اخمی گفت:« اوا ... بهش میاد؟! »
آقا رضا شانه ای بالا انداخت و گفت:« بعید نیست !!! »
اینبار خود پرهام مداخله کرد و پرسید:« ببخشید میشه بگم دقیقا کجاش شما رو به شک انداخته؟! »
آقا رضا با بی خیالی تکه ای خیار در دهانش گذاشت و گفت:« هیچ کجاش ... همین طوری گفتم ... »
سوگل:« نگفتین چرا پونزده میلیون؟ تا جایی که من خبر دارم چهار، پنج میلیون بیشتر نیست ... »
رهام:« چی چهار پنج میلیون بیشتر نیست؟! »
_همین ... عمل کردن دماغ دیگه ...
_ دِ شما نگرفتین. من همین الان گفتم پرهام بینی شو عمل نکرده. این شیب رو به بالاش هم خدا دادیه.
سوگل با تعجب:« خدایی؟! »
آقا رضا:« آقا پرهام یه خورده سرتو بچرخون اون طرف ببینم ... »
سهیلا:« آهـان ... 180 درجه دیگه ... ده درجه به سمت شمال ... بیست و دو درجه و نیم به سمت east ... »
سوگل:« یه خورده سرتون رو بیارید بالاتر تا قوسش بهتر معلوم بشه ... اَه رهام جان راست می گیا ... مردای این دوره و زمونه همشون دماغ های خرطومی دارن ... حالا خرطوم نشد عقابی که دیگه هست ... اما دماغ خوکی به این ظرافت ماشالله ماشالله بزنم به تخته( با دستش به پایه ی چوبی مبل کوبید) خیلی کم پیدا میشه ... »
همانگونه که بحث درباره ی انواع بینی ها بود، رهام با خودش اندیشید که:
_کلا اینجا باغ وحشه! گذشته از اینکه سونیا سهیلا رو به گنجشک تشبیه کرد، توی این سالن انواع خوک و عقاب و فیل و ... هم وجود داره !
و بلافاصله، نگاهش به سر قوچ تزئینی افتاد که روی سردر آشپزخانه نصب شده بود!

***

رهام در حالیکه قهقهه می زد سرش را میان بالش فرو کرد. بوی رنگ روی اعصابشان بود ولی با این حال، هیچکدام سوسک های شبگرد داخل حیاط را به این زیر زمین گرم و نرم و بدبو ترجیح نمی دادند!

سهیلا بریده بریده گفت:« آکادمی حیـوون ها ... » و دوباره از خنده غش کرد.  رهام پاهایش را در شکم جمع کرد و به آرامی گفت:« خواهر تو هم که ... کلا از مرحله ... پرته ... »

سهیلا غش غش خندید و گفت:« باز تو که حواست نبود ... منو بگو که اون جا بی هوش شده بودم از خنده. هر چقدرم آقا رضا اشاره میکرد که سوگل هیچی نگه نمی فهمید ... بیچاره ابروهاش توی هوا خشک شد ... »

_ حالا جدی جدی گفت؟!

_آره ... بابا ... واستاده جلوی روی آقا رضا میگه من از دماغ خرطومی ... متنفرم ...

رهام از شدت خنده بالش را گاز گرفت و سهیلا نیمه جان روی زمین ولو شد. رهام می توانست قسم بخورد که در عمرش تا این حد نخندیده بود! هر چند برای هر کس دیگری، این اندازه حد اعتدال محسوب می شد؛ اما برای رهام که اخم مهمان همیشگی صورتش بود این خنده ها حکم دیگری را داشتند!

سهیلا ادامه داد:« نه که دماغ آقا رضا ... خرطومی نیست ... قلمیـــه ... »

شکمش را از شدت خنده گرفته بود:« وای خـدا ... »

رهام د حالیکه سعی میکرد شدت خنده اش را بگیرد، گفت:« حالا ... خفه نشی ... »

سهیلا از جا بلند شد و از بطری آب خنک برای خودش یک لیوان آب ریخت. رهام یکی از دستانش را به سر تکیه داد و به او خیره شد. چند لحظه بعد سهیلا با خنده ی بلندی که کرد، نیمی از آب بطری روی هیکلش خالی شد و این خود، دلیلی بود بر ادامه ی این بازی شیرین!

سهیلا قهقهه زنان گفت:« اون جایی که عادل فردوسی پور ... »

از شدت خنده نتوانست حرفش را کامل کند. انگار آن شب، اصرار داشتند که تمام خاطرات خنده دار شان را بازگو کنند و نکته ای را از قلم نیندازند. رهام با خنده سرش را تکان داد و گفت:« شنیدم ... »

سهیلا قلپی از آبش را قورت داد و گفت:« میخواست بگه"دوستان عزیز لطفا اون فردی رو که فکر می کنید صلاحیت داره رو انتخاب کنید" بجاش گفت"دوستان عزیش"شیرینی همچین توی گلوی آقا رضا پرید که من گفتم یه حلوا خورون افتادیم ... »

رهام خنده ی دیگری کرد و با پایش به پهلوی سهیلا کوبید:« یه دور از جونی هم از زیر زبونت بیرون نمیاد که! »

سهیلا سرش را به نشانه ی نفی بالا انداخت و سپس از جا بلند شد و در حالیکه به سمت کمد لباس هایش می رفت به خندیدن ادامه داد. رهام گفت:« سهیلا ببین گوشه ی دیوار اتاقت ترک داره ... نمیخوای ازش بخندی ؟! »

سهیلا قهقهه ای زد و شلوار مدرسه اش را پوشید. عادت هر شبش بود. برای اینکه صبح ها حداقل پنج دقیقه دیرتر از خواب بیدار شود، شب قبل شلوار و جورابش را می پوشید و دلیل چروک بودن همیشگی لباس هایش را فقط رهام می دانست !!! و این دقیقا برای دیگران سوالی بزرگ بود!

سهیلا گوشی موبایلش را روی زمین پرتاب کرد و پیراهن خیسش را هم از تن در آورد. رهام گفت:« این ابوطیاره هم بالاخره درست نشد که نشد ... »

_تلویزیون عهد بوق به درد خودت میخوره. بیچاره داداشت چقدر براش زور زد ...

_برای کی؟!

سهیلا کش مویش را به طرف رهام پرت کرد و معترض گفت:« تو هم امشب معلم ادبیات شدی! »

رهام با خنده به موبایلش اشاره کرد و گفت:« جدید چی داری؟! »

سهیلا ابروهایش را بالا انداخت و چراغ را خاموش کرد. به زیر پتوی خنک فرو رفت و گفت:« رمان جدیده. تووووپ »

با گفتن این حرف، که گویی برای خود سهیلا هم هیجان داشت، هر دو به سمت گوشی هجوم بردند و در کنار یکدیگر، تا نیمه های شب بیدار ماندند و وقتشان را با خندیدن و مطالعه ی پر از سر و صدا گذراندند!



<-TagName->
ツ شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,∎ 22:54∎هفت مقدس ...