لبِ تیـغ | فصـل سوم


هَفـت مُقـــدس


فصل سوم

رهام دقایقی بود که بی هدف، روی صندلی چوبی حیاط مدرسه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. طبق معمول زودتر از همه به مدرسه آمده بود. همان طور که همیشه آخرین نفری بود که از مدرسه خارج می شد. همیشه از شور و شوق بچه ها به وجد می آمد و گویی خوشی آنها به او هم سرایت می کرد. اما هیچ وقت حوصله ی ورجه وورجه کردن را نداشت. گهگاهی هم که با سهیلا سر به سر یکدیگر می گذاشتند خیلی زود خسته می شد و سکوت و تماشا کردن به دیگران را ترجیح می داد. افکارش حول و حوش حرف های دیشب پرهام می گشت. با این که خودش هم به حرفی که می زد اطمینان نداشت، اما با این حال به پرهام پیشنهاد داده بود که از پارسا کمک بگیرد! و همان طور که پیش بینی می کرد پرهام به شدت مخالفت کرده بود. محال بود در این مورد به پارسا رو بزند. صدایی آشنا او را از عمق افکارش به بیرون کشید:
_رها؟! باز تو صبح سحر از خونه زدی بیرون؟!

سهیلا بود. رهام لبخندی زد و اشاره کرد روی نیمکت بنشیند:
_اولا سلام. دوما صد هزار بار بهت گفتم اون میم آخرشو نخور. خوبه منم بهت بگم « سهیل »؟!
_اگه جرئتش رو داری بگو. ببین چطور آبروتو می برم!
و دست رهام را کشید و او را بلند کرد.
رهام از جا بلند شد و در حالی که پشتش را می تکاند، لبخند محوی زد و گفت:«اگه این کارو نمی کردی بهت شک می کردم! »
_پس معلومه هنوز منو نشناختی! راستی بگو ببینم دیروز بعد از من کجا رفتید؟!
رهام خمیازه کشان کیفش را روی دوشش انداخت و گفت:« رفتیم دَدَر! »
_نامردا. تک خوری؟ می مردین منو هم با خودتون می بردید؟!...
_سهیلا کمتر نطق کن! جون من بگو اگه می بردیمت حوصله داشتی پا به پای من مغازه ها رو بگردی؟ آره یا نه؟!
_خب معلومه که نه. ولی شما باید حداقل یه تعارف می زدین...
رهام درب ورودی سالن را باز کرد و وارد شد. در همان حال گفت: «ایشالا دفعه ی بعد... »
با هم وارد کلاس شدند. هنوز نیم ساعتی تا شروع کلاس ها باقی مانده بود. سهیلا با اشاره به رهام که لنگ میزد پرسید:« چرا پاهات لوچ شدن؟! »
رهام در حالیکه در جای خود می نشست شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« دیشب پارسا کلید کرده بود که چرا باشگاه نرفتم. کلاغ سیاهه باز رفته بود زاغ سیاهمو چوب بزنه!... »
سهیلا هم کیفش را روی نیمکت رها کرد و مشتاقانه گفت:« جون من؟! به پارسا چی گفته بوده؟... »
_ از قول خانم رحمانی گفته بوده که من اصلا باشگاه نرفتم... من نمیدونم چرا ملت وقتی که میخوان دروغ بگن یه خورده فکر نمی کنن؟! خود پارسا هزار بار تا حالا زنگ زده به باشگاه و میدونه که روزهای زوج خانم رحمانی نیستش. اونوقت به این زودی حرف درسا خانمو باور کرده بود...
_زن ذلیلیه دیگه... خودتو درگیرش نکن.
و سپس ادامه داد:« نگفتی پاهات چرا می لنگن؟! »
_هیچی بابا. دیشب چنان دادی سرم کشید که رفتم اون دنیا و برگشتم. داشتم آب می خوردم که لیوانش از دستم افتاد و شکست.
_اوه اوه پس امروز باید طبق معمول دیرتر بری خونه. وگرنه درسا...
و دستش را افقی زیر گلویش کشید. رهام پوزخندی زد و سرش را تکان داد. در همان لحظه، صدای جیغ های ممتد فروزان که بی شباهت به آژیر خطر نبود د کلاس پیچید. فروزان با هیجان روی میز جلوی رهام نشست و دستانش را به یکدیگر کوبید:« بچه ها بچه ها بگید چی شده؟!! »
سهیلا فورا گفت:«چی شده؟» و رهام مشتاقانه به او نگریست.فروزان آب دهانش را قورت داد و گویی می خواست راز بزرگی را افشا کند، گفت:« دِ نمیشه... اول شاباش منو بدین بعد... »
سهیلا دستش را در هوا تکان داد و گفت:« برو بابا. اصلا میرم از نفیسه می پرسم. میدونی که همیشه خبرهای دست اول پیش اونه... » و با خباثت به فروزان نگاهی انداخت.
فروزان فورا گفت:« اِ خب میگم... »
و دوباره با هیجان چند لحظه قبل گفت:« سارا رو که می شناسید؟ مددی... »
سهیلا و رهام به نشانه ی مثبت سر تکان دادند. فروزان با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و سهیلا گفت:« همون رئیس شورای دانش آموزی؟! »
فروزان تند تند سر تکان داد و با هیجان گفت:« مثل اینکه توی جلسه ی دیروز شورا قرار شده واسه ی هفته ی دیگه همه ی کلاس سوم ها رو ببرن اردوی خارج از شهر... »
با این حرف، سهیلا و چند تن دیگر از بچه ها که شاهد گفتگوی آنها بودند با صدای بلند جیغ کشیدند. این وسط تنها رهام بود که مثل بادکنک بادش خالی شد. می دانست که پارسا تحت هیچ شرایطی چنین اجازه ای را به او نمی داد...
فروزان از روی میز پایین پرید و در حالیکه ورجه وورجه کنان از کلاس خارج می شد گفت:« فعلا تا همینجاشو بهم گفت! اما بچه ها میگن که اردو امام زاده صالح و اون طرف ها هست... »
رهام زیر لبی پوزخندی زد و زمزمه کرد:« تهرون؟! »
سهیلا که گویی به تازگی متوجه رهام شده بود به طرفش دوید و با دیدن قیافه ی در هم رهام... تمام شور و شوق او هم از بین رفت! به خوبی حال او را درک می کرد. بچه ها هم چنان داد و بی داد می کردند و با کشیدن موهای یکدیگر و آویزان شدن از میز معلم و رقصی که بیشتر به جفتک انداختن شباهت داشت، احساسات خود را تخلیه می کردند.
سهیلا با ناراحتی نالید:« رهــــا... »
_خودتو ناراحت نکن. تو برو. خوش بگذره...
_ولی من بی تو نمی رم.
رهام شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی همیشگی اش گفت:« میل خودته... »
سهیلا دو دستی به سر رهام کوبید و جیغ زد:« ای الهی زهر مار بگیری. انگار نه انگار که من دارم واسه تو اینجا جوش می زنم... »

و سپس زیر لب به طوری که سعی می کرد صدایش را رهام نشود ادامه داد:« سیب زمینی... »
رهام بی توجه به متلک سهیلا خود را روی نیمکت ولو کرد و سرش را روی میز قرار داد. نه این که دلش نمی خواست به این سفر کوتاه مدت با دوستانش برود؛ برعکس، نهایت آرزویش این بود که پارسا این اجازه را به او بدهد. اما خودش هم می دانست که چنین چیزی تقریبا غیر ممکن است. شاید اگر پرهام با پارسا صحبت می کرد، تا حدودی احتمال نرم شدن او وجود داشت؛ اما حالا که پرهام خودش بیش تر از هر کسی به پارسا نیاز داشت و با این حال حاضر نبود غرورش را زیر پا بگذارد و از پارسا خواهش کند، پس تقریبا راضی کردن پارسا غیر ممکن به نظر می رسید. رهام کلافه چشمانش را روی یکدیگر گذاشت و آن ها را محکم به هم فشار داد. با خود اندیشید:« اگه من هم پسر بودم آیا به اندازه ی پرهام آزادی داشتم؟! ... می تونستم خودم برای خودم و آینده ام تصمیم بگیرم؟ برای این که کجا برم، با کی برم، چی بپوشم و... »

در کثری از ثانیه خودش جواب خودش را داد:
_معلومه که می تونستم. اگر پسر بودم. البته اگر!
به حال خودش پوزخندی زد. در حالیکه با نوک کفش هایش روی زمین خطوط نا مفهومی را رسم می کرد توانست خودش را راضی کند که دست از کشمکش بردارد و به خواسته ی دلش گوش ندهد. مثل همیشه...
شقیقه هایش را محکم به هم فشرد و به این موضوع اندیشید که:« شاید پرهام واسه ی کارهای شرکت نیاز به پول داشته باشه. اگه یک موقع بیرونش کنند چی؟!... »
***
سهیلا دستی به بازوی رهام کشید و او را به داخل صف فرا خواند. در همان حال غرغر کنان گفت:« بابا تو کجایی؟! اصلا حواست نیست که اسیدی نیم ساعته داره گلوی خودشو پاره می کنه که شاهد بتمرگ توی صف! »
رهام طبق معمول سکوت را بهترین پاسخ در برابر غرغرهای سهیلا دانست و چیزی نگفت. با صدای سوت ناظم، تقریبا بیشتر بچه ها ساکت شدند و رهام غرق در افکار درهم و برهمش شد.چند روز قبل، از میان حرف های درسا که با مادرش صحبت می کرد فهمیده بود که بالاخره پارسا را راضی کرده بود تا در تعطیلات نوروز چند روزی او را به مسافرت ببرد. البته هنوز در این مورد از زبان خود پارسا چیزی نشنیده بود؛ اما به خوبی می دانست که درسا می تواند به نحو احسنت مخ شوهرش را بزند و خواسته ی خودش را به هر طریقی به او تحمیل کند. تقریبا یقین داشت که درسا او را مزاحمی بر سر راه خود می بیند و به هیچ وجه قصد همراهی او را در این مسافرت نداشت. با خود گفت:« با این حال، اگه هفت روز و هفت شب از خیر غذا خوردن بگذرم و پشت در اتاق پارسا اعتصاب کنم، ممکنه اون موقع دلش به رحم بیاد و راضی بشه در ازای این که رضایت نامه ی این اردو رو امضا کنه، من هم تمام مدت مسافرتش با درسا دست از سرش بردارم... »
نفس عمیقی کشید. فکر این مسافرت چند روزه بدجور در ذهنش ریشه دوانده بود و او را رها نمی کرد. هر چقدر هم سعی داشت مثل همیشه با بی تفاوتی از کنار این قضیه عبور کند، موفق نمی شد.
سرش را به چپ و راست تکان داد و آه کش داری کشید. حیاط مدرسه در سکوتی مطلق فرو رفته بود. با خود اندیشید:« پارسا محاله عوض بشه. با اون قشقرقی که دفعه ی قبل به خاطر یه اردوی ساده به پا کرد... »
نفسش را پر صدا به بیرون فرستاد و چشمانش را به سهیلا که حالا به او لبخند می زد دوخت.
سهیلا:« بابا بی خیال. اینقدر توی بهرش نرو! اصلا می خوای آقا رضا رو بفرستم درِ خونه تون تا با پارسا صحبت کنه؟! »
_نه تو رو خدا. من به اندازه ی کافی مزاحم آقا رضا میشم. هنوز هم بابت اون گواهی های پزشکی که واسم می نویسه شرمنده شم... »
سهیلا دستی به شانه اش زد و با اخمی کوچک و با اشاره به جایگاه ناظم گفت:« وظیفه شه! در ضمن، شنیدی که. البته بعید می دونم با این افکار مالیخولیایی ات چیزی فهمیده باشی. به هر حال... دو شب رو قراره خوابگاه بمونیم. هزینه اش هم اونقدری نیست که پارسا راضی نشه...»
_دِ سهیلا تو که خوب اخلاق اونو می شناسی چرا این حرف رو می زنی. می دونی و می دونم که راضی نمی شه...
_حتی اگه پای درسا وسط کشیده بشه؟!
رهام با تعجب به صورت پر از شیطنت سهیلا چشم دوخت. با خودش گفت:« غلط نکنم مثل همیشه یه نقشه ای توی آستینش داره... »
سهیلا که قیافه ی متفکر او را دید لبخندی زد و در حالی که او را به سمت نیمکت همیشگی می کشاند گفت:« بهت میگم. به شرطی که پَپِه بازی در نیاری و زرنگ باشی! »
***
هر دو روی نیمکت نشستند. رهام غرق در فکر و سهیلا نیز هم.
نسیم نسبتا خنکی می وزید و برای بچه هایی که وجودشان لبریز از شادابی و طراوت بود، بهترین تحریک کننده. و برای افرادی همچون رهام، نقش یک مزاحم را داشت!
سهیلا دستانش را در هم قلاب کرد و درحالیکه به عقب و جلو خم می شد خطاب به رهام گفت:« جیک جیک می گفت که در حقیقت جایی که قراره بچه ها رو ببرند یه باغ تفریحی خارج از شهره. به قول خودش با آموزش و پرورش هماهنگی های لازم انجام شده. »
و در حالیکه سعی داشت ادای ناظم شان را در بیاورد، مقنعه اش را تا بالای ابروها پایین کشید و زیر گلوی آن را هم تا روی چانه آورد. رهام نا خودآگاه لبخندی زد. سهیلا در همان حال ادامه داد:« مجهز به خوابگاه و رستوران و زمین بازی و بوفه و سرویس بهداشتی و... »
_اه سهیلا!
_اِ خب به من چه! سرویس بهداشتی رکن اصلیشه!
رهام سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و سهیلا خنده ای کرد.
_ خیله خب بابا حالا کمتر حرص بخور، جوش می زنی...
_سهیلا من برم یا میگی؟!
_ یا میگم.
و سپس با لبخند شیطنت باری ادامه داد:« البته خوابگاهش فقط مصخوص دخترهاست... »
رهام با تشر گفت:« خانم مصخوص. لطفا... »
سهیلا کوتاه نیامد و ادامه داد:« بعله داشتم عرض می کردم؛ این خوابگاه و باغ تمام و کمال مجهز به انواع تکنولوجی های پیشرفته ی دنیا می باشد و... »
رهام بی حوصله، اجازه نداد سهیلا حرفش را به اتمام برساند و از جا بلند شد. سهیلا فورا دستش را گرفت و جلوی پایش زانو زد:« غلط کردم. غلط کردم. عفو بفرما بانو. العفو. العفو... »
_سهیلا میگی یا...
_خیله خب میگم دختر خوب. حرصی نشو. کجا بودیم؟!
رهام چپ چپ نگاهش کرد که از ترس اینکه از جا بلند شود سریع گفت:« هیچی دیگه. قراره سومی ها رو قبل از عید ببرن اونجا. بقیه رو هم بعد از عید... اگه از شانس گند ماست که بارون میگیره و اتوبوس چپ می شه و... »
_خوش بگذره. سوغاتی یادت نره.
_رهام با همین کفشام میزنم فرق سرتا! چند دقیقه آدم باش. گفتم که یه راهی دارم که تو هم بیای.
_من دست به دامن درسا نمی شم.
سهیلا چشمانش را چپ کرد و مقنعه اش را که حالا تا روی بینی اش پایین آمده بود عقب فرستاد:« ای بابا، لازم نیست که دست به دامنش شی. تمبون هم باشه افاقه می کنه... »
رهام چشمانش را گرد کرد و با تشر گفت:« سهیلاااا »
_جـــانم!
رهام از روی نیمکت بلند شد و بی توجه به سر و صداهای سهیلا به سمت کلاس دوید. کم حوصله بود. خیلی! حتی گاهی از خودِ پارسا هم بدتر می شد... حاضر نبود حرفی را دوبار تکرار کند. مگر با اخم و تخم. سهیلا بالاخره جلویش را گرفت و با نفس نفس گفت:« بابا... بَده دختر هم... اینقدر ناز داشته باشه... »
_سهیلا حوصله تو ندارم.
_اگه غیر از این باشه که باید تعجب کنم...
کلافه گفت:« میگی چه دردی داری یا نه؟! »
_اره میگم. دردم اینه که بدون تو نمیرم اردو.
_خب نرو. بشین توی همون زیر زمین بوگندو تا...
_خیلی بدی رها...
_میدونم.
_از خیلی هم خیلی تر. اخه خره من دارم واسه خاطر تو اینجا جوش می زنم.
_جوش نزن. لطفا!
_ببین رها داری اعصابمو خط خطی می کنی ها.
_ شما بیشتر!
_وایسا ببینم مسخره بازیت گرفته؟! اصلا بزار حرفمو بزنم و راحت شم...
رهام برای خلاص شدن از این معرکه موافقت کرد. آن هم به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا از دست وراجی های سهیلا فرار نکند... .



<-TagName->
ツ یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:,∎ 1:39∎هفت مقدس ...